ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان سرنوشت را میتوان از سرنوشت

در همین افکار بودم که صدای عصا زدن رو شنیدم و سرم رو به سمت صدا برگردوندم و مامان جون رو دیدم از جا بلند شدم و گفتم:سلام
-سلام به روی ماهت خوابت نبرده؟
-سپیده راحت خوابید ولی هر کاری کردم نتونستم بخوابم
-همراهم بیا
بدنبال مامان جون حرکت کردم و وارد اتاق شدم به صندلی کنار تخت اشاره کرد و منم نشستم
-منم خوابم نمیبرد چه خوب که یکی هست باهاش صحبت کنم
-شما به من لطف دارید
-خیلی زیبا هستی مخصوصأ چشمهات
-ممنون
-خانواده ات اصفهان زندگی میکنن؟
-نه من اونجا با سپیده زندگی میکنم
-پس خانواده ات کجا زندگی میکنن؟
-ایران ...
نمیخواستم بهش دروغ بگم یک چیزی تو چشماش وجود داشت که منو از گفتن این حرف باز داشت
-چی شد عزیزم؟
-درباره اونا نپرسید نمیخوام حتی به مصلحت هم به شما دروغ بگم
-مجبورت نمیکنم عزیزم منو یاد کسی می اندازی
-حرف اون لحظه به خاطر همین دلیل بود؟
-پس حرفم رو شنیدی؟
-بله شنیدم
-چی میخونی؟
-هم رشته سپیده هستم
-موفق باشی عزیزم دوست دارم بیشتر باهات صحبت کنم ولی قرص ها داره اثر میکنه قول بده بیشتر به من سر بزنی
-بهتر استراحت کنید مطمئن باشید هر وقت بیام بهتون سر میزنم
-شب به خیر دخترم
-شب شما هم به خیر
به مامان جون کمک کردم رو تخت دراز بکشه و بعد از اتاق خارج شدم و به اتاق خودمون رفتم خیلی زود خوابم برد صبح بعد از خوردن صبحانه به خونه ی سپیده رفتیم با اونکه از مامان جون خیلی خوشم اومده بود ولی حاضر نبودم بیشتر اونجا بمونم میترسیدم اگه بازم ازم سوال کنه مجبور میشم واقعیت رو بر خلاف میلم بهش بگم و این منو میترسوند
روزهای بعدی در دید و بازدید عید میگذشت کنار خانواده سپیده تعطیلات خوبی رو گذروندیم و به خاطر کلاس ها که از 14 فروردین شروع میشه دو روز قبل از سیزده بدر به سمت اصفهان حرکت کردیم.

فردای تعطیلات به دانشگاه رفتیم ساعت اول از استاد خبری نبود و بچه ها از کارهای که کرده بودن برا هم خاطره تعریف میکردن در همین حین نیازی وارد کلاس شد و شروع کرد پای تخته چیزی رو نوشتن چند دقیقه بعد سعید وارد کلاس شد و کناری ایستاد
شروع کردم به خوندن نوشته نیازی
"ساعات جلسات رفع اشکال"
و زیر این عنوان چند تاریخ و ساعت یادداشت کرده بود و بعد بدون اینکه حرفی بزنه از کلاس خارج شد.
بعد از نیازی،سعید از کلاس خارج شد و بعد اونا آرزو وسایلش رو جمع کرد و رفت
-اینا چشون بود؟
-نمیدونم ولی خیلی زود سر از کارشون درمیارم
-بازم تو فضولیت گل کرد؟
-اذیت نکن سحری من رفتم
سپیده از اتاق خارج شد و منم تاریخ ها رو یادداشت کردم و دنبالش رفتم تو محوطه پیمان و علی رو دیدم و با هم احوالپرسی کردیم
-خوب هستید خانم فروزش؟
-ممنون راستی سال نو مبارک
-همین طور برای شما خانم
-ببخشید دوست من رو این اطراف ندیدید؟
-خانم رحتمی رو منظورتونه؟
-بله
-با خانم صفری نزدیک کتابخونه مشغول حرف زدن بودند
-ممنون از کمکتون روز خوش
-قابل نداشت خداحافظ
-خداحافظ
به سمت کتابخونه رفتم و از دور سپیده و آرزو رو دیدم که مشغول حرف زدن بودن حوصله ی آرزو رو نداشتم به خاطر همین از دور به انتظار نشستم تا حرفاشون تموم بشه
حدود ربع ساعتی طول کشید تا سپیده رضایت داد و از آرزو جدا شد
-یک ساعته درباره چی فک میزدی؟
-خریت آرزو
-یعنی چی؟
-علت ناراحتی پدرام رو میدونی؟
-به من چه؟ تو چیکار داری؟
-إ خواب دلیل ناراحتیش رو پیدا کردم دیگه
-اینقدر فضولی نکن بچه زشته
-سحری،پدرام به خاطر کار آرزو ناراحت بود
-پس واقعأ بی میل نیست!
-اتفاقا برعکس کاملأ بی میله چون آرزو بهش گفته دوستش داره اونم محترمانه حالش رو گرفته و گفته به کس دیگه ای علاقه داره و از استاد مهدوی هم خواسته یکی دیگه برا کلاسای رفع اشکال بفرسته که استاد قبول نکرده به خاطر همین ناراضی و ناراحت بود
-بعد اینا کی اتفاق افتاده؟
-همون روزی که من و تو با قطار رفتیم جنوب عجب کاری کردیم ها میتونستیم دیرتر بریم این اتفاق بزرگ رو هم از دست نمیدادیم
-کدوم اتفاق بزرگ؟
-گفته یکی رو دوست داره
- اولأ به ما ربطی نداره ثانیأ میتونه دروغ باشه برا دست به سر کردن آرزو
-دلیل نداره دروغ بگه
-میخوای اگه گیر کارت اینه برو بپرس کی رو دوست داره
-سحری
-راست میگم دیگه
-برات جالب نبود؟
-چیزی که به خودم ربط نداشته باشه برام مهم نیست
-به من چی؟
-چیزی که به تو ربط داشته باشه مهمه چون خودت مهمی ولی این ماجرا مهم نیست
-قربون سحری خودم ولش کن بریم
عصر اون روز جدول هایی که سحر طراحی کرده بود رو گرفتم و راهی دفتر نشریه شدم آنقدر خلوت بودم که برام عجیب و باور نکردنی اومد چون به واسطه ی حضور نیازی و دوستاش همیشه پر ازدحام بود در همین فکرها بودم که
- خانم فروزش کاری داشتید؟
-سلام بله جدول ها رو براتون آوردم شاید نیاز بشه
-خیلی لطف کردید چون سعید هم این دو هفته اصلا وقتی برا این کار پیدا نکرده بود
-مگه آقای رهنما هم جدول طراحی میکنن؟
-لو دادم؟؟؟ حتمأ از دهنم پریده اشکال ندارم فقط خواهشا به کسی نگید سعید دوست نداره کسی خبردار بشه
-دلیلی برای گفتن نیست با اجازه مرخص میشم
-راستی خانم فروزش
-بله بفرمایید
-خانم رحمتی اون داستان رو نوشته؟
-اینطور میگن چطور؟
-با ادبیات و روحیه ایشون فرق داره باید به خاطر قلم عالی شون تبریک بگم
-موافقم
-در چه موردی؟
-تبریک گفتن
-درسته
-راستی چرا اینجا اینقدر خلوته؟
-از همه تقاضا کردم فقط در صورت کار به دفتر بیان شلوغی اینجا اذیت کننده بود
-حق با شماست با اجازه
از دفتر خارج شدم و به سمت ماشین رفتم سپیده که به همراه چند تا از بچه ها داشت صحبت میکرد با دیدن من خداحافظی کرد و طرفم اومد و گفت:چی شد؟
-قرار بود چیزی بشه جدول ها رو دادم نیازی و اونم درباره ی داستان تو ازم پرسید
-داستان تو نه داستان من
-داستان به نام توئه
-خواب چی گفت؟
-گفت با ادبیات تو فرق داره میخواد بهت تبریک بگه چون خوب نوشتیش
-به تو تبریک بگه نه من جدول ها رو دید؟
-آخ آخ یادم رفت بشین تا یه چیز باحال بهت بگم
-چی؟
-نمیشه همیشه خبرای دست اول رو تو به من بدی یکبار هم من به تو خبر بدم
-بگو دیگه زیر لفظی میخوای؟
-اول باید قول بدی به کسی نگی باشه سپید؟
-باشه قول میدم
-قول اساسی
-به جون تو قسم به کسی نمیگم
-از جون خودت مایه بذار پر رو
-إ بگو دیگه سحری
-باشه قبول میدونستی...
-چی رو؟
-بذار حرفم رو تموم کنم دیوونه
-ببخشید بگو
-میدونستی سعید رهنما هم جدول طراحی میکنه؟
با صدای بلندی که نزدیک بود کر بشم گفت:نه!!!!!!!
-واقعیت داره
-ولی اسمش؟
-نمیخواد به اسم خودش باشه
-از کجا فهمیدی؟
-نیازی لو داد
-کی؟
-همین الان که دفتر نشریه بودم
-جالبه
-چی جالبه؟
-تفاهم ما دو تا دیگه باهوش
-برو گمشو دیوونه یک نقطه کور پیدا کرده میگه تفاهم
-اذیت نکن سحری حالا مطمئنی؟
-تازه ازم قول گرفت به کسی نگم
-پس چرا گفتی؟
-تو که کسی نیستی خواهرمی
-قربونت برم بزن بریم

اواسط اردیبهشت بود که از طرف کانون فرهنگی استان به عنوان نشریه برتر شناخته شدیم و برای گزینش نهایی معرفی شدیم خبر خوبی بود ولی به خاطر امتحانای میان ترم کسی خوشحالی بیش از حد نداشت
روزها میگذشتند و به امتحانای پایانی نزدیک میشدیم
امتحانا رو مثل همیشه عالی گذروندم و برای فرار از بیکاری در تابستان تصمیم گرفتم واحد بردارم اینطوری مجبور نبودم روزها رو به بطالت بگذرونم
چند روز بعد از امتحانا که نمره ها رو گرفتم برا ترم تابستون اقدام کردم و سپیده هم به خاطر اینکه منو تنها نگذاره با من واحد برداشت و گفت:اگه تو میتونی درس بخونی منم میتونم تازه تو تعطیلاتش هم میریم جنوب و به بقیه سر میزنیم
با اون از بودنش خوشحال بودم نمیخواستم اسیر کارهای من بشه ولی اون مهربون تر از این حرفا بود
یک داستان کوتاه و یک شعر به سحر دادم تا برای ویژه نامه ی تابستون به دفتر ببره و اونم جدول جدیدش رو به من داد و گفت:با هم میریم
بعد از انتخاب واحد ترم به سمت دفتر نشریه رفتیم برعکس دفعه قبل شلوغ بود به سمت میز مدیر مسئول رفتیم ولی نیازی نبود بعد از چند دقیقه سعید رو دیدم که به سمت ما می اومد
-به به خانم ها اومدید کمک؟
سپیده گفت:کمک احتیاج دارید؟
سعید در جواب سپیده با لحن خاصی گفت:خیلی زیاد
نذاشتم سپیده جوابی بده و گفتم:کارای ویژه نامه به کجا رسیده
-یکم از کارها مونده جدول دارید؟
-یکی هست اگه بدردتون بخوره
-صد در صد راستی جدول هاتون خیلی هوشمندانه است
به جای من سپیده با ذوق کودکانه ای گفت:دوست منه دیگه
سعید با لبخند جواب داد:البته نوشته های شما بیشتر مورد توجه قرار گرفته بچه ها ازتون مصاحبه خواستن خانم رحمتی البته برای ویژه نامه
تعجب سپیده باعث شد خنده ام بگیره و به سعید گفتم:ایشون هم دوست بنده است دیگه راستی چه کاری از ما ساخته است
-تعطیلات نمیرید؟
-ما ترم تابستون برداشتیم پس فعلأ تعطیلات کنسله
-خواب ما یک جدول دیگه لازم داریم و رو به سپیده گفت:و یک داستان دنباله دار داستان کوتاه جوابگو نیست البته لطفأ
به جای سپیده گفتم:یه چند روزی وقت بدید
-دو سه روزی وقت داری ولی خواب مصاحبه هم هست
رنگ از رخسار سپیده رفته بود که یکدفعه فرشته ی نجات وارد شد
-سلام بچه ها چه خبر؟
به سمت استاد مهدوی برگشتیم و سلام کردیم و سعید درباره ی کارهایی که انجام شده بود توضیح داد بعد چیزهایی رو که از ما خواسته بود رو گفت که استاد مهدوی از نیازی پرسید
-سوالهای مصاحبه آماده است؟
-بله دای...استاد آماده است
-تو هم کشتی منو با این حرف زدنت سوال ها رو بده من
-چرا؟؟؟
-دلیل هم میخوای؟برو سوال ها رو بیار پسر
-چشم
نیازی سوالها رو آورد و داد به استاد،اون هم سوالها رو تحویل سپیده داد و گفت:میدونم وقت کمه علاوه بر داستان این سوالها رو هم جواب بده بیار برسون به پسرا برای چاپ آماده بشن
سپیده که ذوق کرده بود از استاد تشکری کرد و سوالها رو گرفت در همین حین نیازی گفت:بهتر نیست سوالها پرسیده بشه اینجور درک جوابا ملموس تره
استاد گفت:درک ملموس زمانی استفاده داره که تو زمان داشته باشی پسر دو ساعت هم دو ساعته برو به کارای دیگه برس پدرام جان
-ولی...
-برو پسر برو به کارهای دیگه برس بعد رو کرد به من و سپیده و گفت:شما هم زود مطالب رو به بچه ها برسونید
-چشم استاد
خیلی زود از دفتر نشریه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم
-داشت خراب میشد سحری
-استاد به موقع رسید واگرنه تو به همه چیز گند زده بودی
-إ اذیت نکن سحری تو چرت و پرت مینویسی من درباره اش توضیح بدم
-میبینی که چرت و پرتها طرفدار داره
-اونهایی که میخونن دیوونه ان
با رسیدن به خونه زود سوالها رو از سپیده گرفتم و نگاهی بهشون انداختم سخت بود و اساسی اگه سپیده میخواست جواب بده شیرین میشد به تک تک سوالها جواب دادم و دادم سپیده تایپ کنه تا مشکلی از لحاظ دست خط پیدا نکنیم
حوصله داستان نویسی نداشتم بین نوشته هام گشتم تا رسیدم به داستان ...
تمام طول شب و فرداش رو داشتم تایپ میکردم وقتی کارم تموم شف نفس بلندی کشیدم و سرم رو روی میز گذاشتم کاش پایان داستان رو میدونستم اینجوری کامل بهشون تحویل میدادم
-سحری آماده ای بریم؟
-من آماده ام بیا اینا مال تو جدول ها رو بده من
-چقدر زیاد
-بگو از قبل داستان رو داشتی فقط الان پایان نداره تا کم کم چاپ کنن تحویلشون میدی سوالها رو هم بگو کامل جواب دادی دیگه نظری نداری که اضافه کنی افتاد؟
-کار من سخت تره تو با سعید طرفی اونم زود راضی میشه ولی من با پدرام روبرو میشم که...
-برو اینقدر حرف نزن دختر خوبی باش
-من که بی نظیرم
-بر منکرش لعنت فداتشم

وارد نشریه شدیم خلوت تر بود خیلی راحت نیازی و سعید رو پیدا کردیم جدول ها رو به رهنما تحویل دادم نگاهی کرد و گفت:این کار رو دوست دارید؟
-تقریبا
-خیلی خوب کار میکنید و تو کارتون تکرار دیده نمیشه
-شما چطور؟این کار رو دوست دارید که با این دقت نگاهش میکنید؟
-از بچگی جدول حل کردن رو دوست داشتم میتونم بگم عاشق این کار هستم
-جالبه
-البته توی بعضی از جدول هاتون شیطنت های خاصی وجود داره فکر کنم از همخونه بودن با با خانم رحمتی نشات میگیره
-چرا خانم رحمتی؟
-چون روحیه شاد و شیطونی دارن
-بر عکس من؟
-قصد جسارت نداشتم خانم فروزش
-میدونم آقای رحمتی
-بفرمایید بریم به دوستان ملحق بشیم
قیافه ی سپیده جالب شده بود مثل اینکه بر خلاف خواسته اش نیازی بازم سوال پیچش کرده بود خدا رو شکر کردم که زود بهشون ملحق شدیم و نیازی تقریبا بی خیال سپیده شد و رو به من گفت:زندگی با یک نویسنده چطوره؟
-اگه سپیده رحمتی باشه عالیه
-براتون جالب نیست که خانم رحمتی در ظاهر پر از شادی هستن ولی توی دو صفحه اول داستان پیش رو از غم صحبت کردن
-آدم ها می تونن از همه چیز بنویسن ولی دلیل نمیشه که خودشون هم همون حالت رو داشته باشن.
-موافقم ولی این داستان . . .
-این داستان چی؟
-شما اینو خوندید؟
-بله خوندم
-بذارید منم تا آخرش بخونم میگم این داستان چی
سپیده به جای من گفت:منتظریم
-راستی خانم ها توی شهریور برای همکارهای نشریه یه سوپرایز داریم
سپیده گفت:چه سوپرایزی؟
-مگه قرار نبود اون تاریخ تهران باشیم برای جشنواره؟
-درسته خانم فروزش علاوه بر اون طبق قول,استاد مهدوی قراره بچه ها رو ببرن مشهد
-سپیده با ذوقی کودکانه گفت:چه عالی بالاخره یکی به فکر تعطیلات تابستونی افتاد
از ذوق سپیده خنده ام گرفته بود و گفتم:من که گفتم ترم تابستونی برندار خودت اصرار داشتی برداری
-من به خاطر ترم نمگم به خاطر تعطیلات میگم
بعد رو کرد به نیازی و گفت:چطوری میریم؟
-یعنی چی؟
-هوایی یا زمینی؟
-آهان زمینی میریم چطور؟
-چه خوب من از سفر هوایی متنفرم
سعید پرسید:چرا؟
-خواب معلومه چرا چون از هواپیما و پرواز میترسم
من که تعجب کرده بودم گفتم:واقعا؟
-آره اینکه تعجب نداره از هواپیما میترسم خواب فکر کردی چرا همیشه با قطار میرم جنوب؟فکر کردی چون راحتم اینجوری میرم؟
-فکر نمیکردم دلیلش ترس باشه
-خواب از هواپیما بدم میاد چیکار کنم؟اینکه ناراحتی نداره
خنده ام گرفته بود و اون هم با من میخندید ساده بودنش برام قابل ستایش بود هیچ وقت نمیخواست چیزی رو پنهان کنه
-نگران نباشید خانم رحمتی با اتوبوس میریم
-نگران نیستم اگه هوایی هم میرفتید من و دوستم با ماشین خودمون می اومدیم اینکه نگرانی نداره
از حاضر جوابی سپیده راضی بودم بعدش هم از پسرا خداحافظی کردیم و از دفتر خارج شدیم
-چی نوشته بودی؟
-چی رو؟
-اول داستان رو میگم؟
-داستان بود دیگه یادم نمیاد چطور؟
-نیازی ناجور تو فکر رفت وقتی خوندش
-ولش کن ولی خوب جوابش رو دادی
-کجا رو؟
-با ماشین اومدن
-من کم نمیارم سحری
-عمرا کم بیاری ولی نیازی راست میگه نوشته های من با روحیه ی تو یکی نیست اینو همه میفهمن
-از اول باید با اسم خودت چاپ میکردی
-نمیخوام همین جوری خوبه ولی جدول ها خوب چشم رهنما رو گرفته بود
-چطور؟
-میگفت توش شیطنت داره
-پس فهمیده
-چی رو؟
-بعضی جاها سوالها سرکاریه ولی جواب تو سوال سرکاری هست
-اونم همین ها رو میگفت
-اینم یه مورد تفاهم دیگه حالا تو هی بگو نقطه کوره کی گوش میده؟
-معلومه تو گوش میدی سپیده خانم.
صبح زود با کابوس عجیبی از خواب بیدار شدم سپیده هنوز خواب بود برای قدم زدن آماده شدم و رفتم بیرون کمی پیاده روی کردم و با نان تازه به خونه برگشتم سپیده تا زه از خواب بیدار شده بود وقتی من رو دید اومد نزدیک و صورتم رو بوسیدو صبح به خیر گفت و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخونه رفت.
-سپیده امروز چندم تیره؟
-نمیدونم ولی فکر کنم 21 ام باشه
-21 ,21 فقط این عدد توی ذهنم تکرار میشد
-چی شد سحری حالت خوبه؟چرا رنگت پرید؟تو که خوب بودی
صدام در نمی اومد انگار یکی پاش رو گلوم بود و نمیذاشت نفس بکشم مثل پارسال نمیتونستم حرکت کنم
-سحری تو رو خدا حرف بزن داری منو میترسونی سحری جون سپیده یه چیزی بگو
استیصال سپیده منو عذاب میداد با صدایی که خودم با زور میشنیدم گفتم:خوبم
-مشخصه خوبی پاشو بریم دکتر اصلا چرا اینجوری شدی تو؟
-منو ببر اتاقم خوبم
-میریم دکتر
-خواهش میکنم سپیده منو ببر اتاقم
-لعنت به شیطون دیوونه فکر کردم داری میمیری میفهمی داشتم سکته میکردم سحری
-حالم خوبه منو ببر اتاقم
-خیلی کله شقلی سحر پاشو ببینم
سپیده منو به اتاقم برد و خودش رفت بیرون بعد از چند دقیقه با یه لیوان آب قند برگشت و با زور به خورد من داد
-حالا بهتر شدی؟
-با معجونی که تو بهم دادی عالیم ایم چی بود؟
-بهش میگن آب قند برای آدم های کله شق فهمیدی؟
-آره
-چرا اینجوری شدی؟
-هیچی یک دفعه نفس کشیدن برام سخت شد
-همین؟
-آره
-داشتی میمردی حالیت هست؟
-حالا که زنده ام میبینی که چرا حاضر نمیشی؟
-کجا برم؟
-معلومه دیگه سر کلاس بعدش هم باید اون سوال رو جواب براشون بگیری
-من پیش نیازی نمیرم البته اصلا دانشگاه نمیرم با این حال تو رو تنها نمیذارم
-حالم خوبه نگران نباش یکم استراحت کنم بهتر میشم
-نمیخوام برم زور که نیست
-اتفاقا زوره زود باش حاضر شو سپیده حوصله ندارم زود باش
-نمیرم سحری
-خواهش میکنم سپیده اذیت نکن حالم خوبه به جون تو قسم خوبم
-دلم نمیاد تنهات بذارم
-قربون دلت برم نگران نباش و برو

با زور و التماس هم که بود بالاخره سپیده راهی شد و من تنها شدم امروز به این تنهایی احتیاج داشتم اونقدر که همون حس پارسال به سراغم اومد
21 تیر،روزی که برام دوباره تکرار نمیشه ولی عذابش جاودانه است تا وقتی که تصمیم درستی درباره اش نگیرم تکرار میشه و عذابم میده
کاش میتونستم به کسی دردم رو بگم خیلی ها حاضر بودن حرفام رو بشنون ولی...
حوالی ظهر بود که صدای تلفن منو از افکارم بیرون کشید با فکر اینکه سپیده زنگ زده گوشی رو برداشتم ولی با صدای آشنایی مواجه شدم
-سلام خانم فروزش خوب هستید؟
-سلام اتفاقی افتاده آقای نیازی؟
-باید اتفاقی می افتاد؟
-فقط یک حدس بود چون شما زنگ زدید و این برام عجیب بود
-چه بد که که زنگ زدن من برای شما این معنی رو میده از خانم رحمتی شنیدم حالت زیاد مساعد نیست زنگ زدم حالتون رو بپرسم
-شرمنده به خاطر این فکر لطف کردید چیز خاصی نبود سپیده مسئله رو بزرگ کرده
-خودشون که این نظر رو نداشتند
-در کل متشکرم کارها چطور پیش میره؟
-طبق روال عادی مزاحمتون نمیشم استراحت کنید امیدوارم همیشه سالم باشید
-شما لطف دارید ممنون روز خوش
حرصم از سپیده دراومده بود که در موردم به اونا گفته بود ولی خواب اون طفلک هم تقصیری نداشت ازش پرسیدن اونم طبق راستگویی بی مثالش واقعیت رو گفته چه جالب که خودم متهم اش میکردم بعد هم زیر دست خودم تبرئه میشد
اون روز هم گذشت مثل تموم روزهایی که میگذشتند روزهایی مثل اون روز یادآور تلخی و روزهای دیگر نماینگر شادی بودند و این از دید خیلی ها بی ارزش بود و برای من که تنهایی رو زده توسط اون میدونستم با ارزش بود.
سیزدهم شهریور آخرین امتحان رو دادیم و برای سفر که فردا صبح زود شروع میشد آماده میشدیم
-سحری مسواک یادت نره
-نگران نباش گذاشتم تو ساک چادرها فراموش نشه
-گذاشتم
-سفارش مامانت چی؟
-یادم هست سحری راستی چه خوب که جشنواره عقب افتاد واگرنه وسط این سه تا امتحان بود
-آنوقت تعطیلات رو از دست میدادی
-مسخره میکنی؟
-مشخص نیست
-مامان از دستت ناراحت بود
-از دلش درمیارم خودم راهش رو بلدم
سپیده حدود یک هفته ای رفت جنوب ولی من قبول نکردم باهاش برم وقتی برگشت میگفت همه سراغم رو میگرفتن مخصوصأ دکتر و مامانش.
تقریبأ هر هفته با مامان جون صحبت میکردم اون هم از هر دری برام میگفت حرف زدن باهاش برام شده بود یک جلوه ی زندگی اونقدر کو وقتی یک هفته باهاش تماس نداشتم عصبی میشدم و سپیده میگفت:من با مامان بزرگم کمتر از تو صحبت میکنم یعنی درست ترش اینه که مامان بزرگم با من که نوه اش هستم کمتر صحبت میکنه
منم همیشه در جوابش میگفتم:حسود هرگز نیاسود

ساعت 5 صبح از خونه حرکت کردیم قرار بود ساعت 6 از جلوی دانشگاه حرکت کنیم حدود 25 نفر بودیم که به همراهی چند تا از استاتید میشیدم 35 نفر
وقتی رسیدم صندوق عقب رو باز کردم و از ماشین پیاده شدم من و سپیده وسایل ها رو تو هم چیده بودیم و یک ساک بزرگ و یک ساک کوچیک شده بود و علاوه بر اون کوله هامون هم بودن وقتی وسایل رو زمین گذاشتم خودمون خنده مون گرفته بود سفر ما 8 روزه بود ولی ما به اندازه 15 یا 20 روز وسیله و لباس برداشته بودیم.
جمع ما 10 نفر دختر داشت و باقی پسرا بودن ولی اون لحظه خبری از دخترا نبود به سپیده گفتم:بهتره بریم وسایل رو بذاریم تو ماشین اینجا الاف وایستادیم چیکار؟
موافقت کرد و برای برداشتن ساکها خم شدیم که صدای سلامی ما رو از کار منع کرد
-سلام خانم ها صبح به خیر
رهنما و نیازی بودن که درست روبروی ما قرار گرفته بودن شبیده زودتر گفت:سلام صبح به خیر
بعدش هم من سلام کردم
که سعید گفت:چقدر بار!!!
-وسایل لازم و ضروری رو آوردیم
نیازی هم گفت:ما هم وسایل لازم رو آوردیم ولی این همه نشد
سپیده در جوابش به شوخی گفت:آقا حسودیتون میشه وسایل ما خیلی بیشتره؟
اونم با شیطنت گفت:بهتره بگید خیلی خیلی بیشتر
-اونم قبول شما نگفتید حسودیتون شد؟
-نه خانم حسودی نداره حالا اجازه میدید کمک کنیم؟
-راضی به زحمت نیستیم
-سحری چرا تعارف لطف میکنید آقایون ممنون
در حالی که برای سپیده خط و نشون میکشیدم دستم سبک شد و نگاهم به سمت دستم رفت که دیدم نیازی چند سانت اونطرف تر از دست من دسته ی ساک رو گرفته وقتی نگاهم رو دیدم گفت:اجازه هست؟
خیلی سریع دسته رو ول کردم و اونا به سمت اتوبوس راه افتادن سپیده کوله ام رو به دستم داد و گفت:بریم دیگه چرا وایستادی؟
وقت سوار شدن با استاد مهدوی سلام و احوالپرسی کردیم اونم گفت از عقب اتوبوس برای نشستن استفاده کنیم و به بچه بگیم که مخلوط نشینن.
من و سپیده هم دو ردیف مونده به عقب نشستیم و بعد از نیم ساعت ردیف آخر و ردیف جلوی آن از دخترا پر شد پسرا هم قسمت وسط نشستن و استادها هم جلو رو پر کردن جلوی ما علی و محمدن نشستن و روبروی اونا پیمان و یکی از پسرا نشستن و صندلی کنار ما هم خالی بود
سپیده طبق عادت همیشه صندلی کنار پنجره رو گرفت بعد از چند دقیقه که استاد اسامی بچه ها رو خوند رهنما و نیازی سوار شدن و ماشین حرکت کرد
به سمت عقب اومدن و بی تردید صندلی های کنار ما مینشستن
به حرفای بی سر و ته سپیده با یکی از دخترا که پشت ما نشسته بودن گوش میدادم که نفهمیدم کی خوابم برد
کنار نیما ایستاده بودم و دستش رو محکم بین دستام داشتم حسی بدی داشتم به خاطر همین به دستاش آویزون شده بودم وقتی نگاهم رو چرخوندم مادری و پدر کنارم بودن آرامش پیدا کردم که یکدفعه باد شدیدی وزیدن کرد سایه ی یک آدم جلومون بود ازش ترسیدم و خودم رو پشت نیما پنهان کردم اونم سعی داشت به من آرامش بده و هی تکرار میکرد چیزی نیست قراره این سایه برای همیشه بره نگران نباش همیشه پیشتم
بهش گفتم:داره عذابم میده چه جوری فکر میکنی قراره بره؟
-بهت قول میدم همه چیز تموم بشه باور کن نازنیم
-اگه نشد چی بازم تنهایی بازم بی کسی نمیخوام ازتون جدا بشم
-بهت قول میدم اگه همراهش بری همه چیز تموم میشه
-مطمئنی نیما؟
-باور کن دارم واقعیت رو میگم
بعد دستم رو رها کرد و گفت:حالا برو تو میتونی تمومش کنی من بهت اعتماد دارم تو دوباره برمیگردی پیش ما
مثل آدم های مسخ شده به دنبال سیاهی حرکت کردم هر چند یکبار برمیگشتم و نیما و مادری و پدر رو میدیدم ولی یکدفعه زیر پام خالی شد و وقتی برگشتم جز سیاهی چیز دیگری نبود اونا نبودن اونا منو تنها گذاشته بودن
صدای آشنایی منو به اسم صدا میکرد ولی این اسم...
-سحری بیدار شود سحری جوونم چت شد بیدار شو
با آه بلندی از خواب پریدم نفس نفس میزدم انگار دویده بودم قیافه ی آشنای سپیده روبروم بود که نگران به من چشم دوخته بود
-خوبی؟
-خوبم فکر کنم خواب میدیدم
-چی میدیدی که گریه میکردی؟
-نمیدونم یادم نیست عزیزم
-بفرمایید خانم فروزش
سرم رو بلند کردم و نیازی رو دیدم که دستش یک لیوان آب بود لیوان رو گرفتم و تشکر کردم
-حالتون بهتره؟
-خوبم
-دوستتون رو ناجور ترسوندید
-فکر کنم خواب میدیدم
-بهش فکر نکنید یکم آب بخورید
-خواب ترسناکی بود که گریه میکردی؟صدای سعید بود که سوال میپرسید
-نمیدونم شاید
-شاید!
-یادم نمیاد
-بهتره دیگه نخوابی سحری
-دیگه خوبم نمیاد الان کجاییم؟
-از قم رد شدیم
رو کردم سمت نیازی و پرسیدم:چند روز تهران میمونیم؟
-زیاد نیست فردا که کار داریم پس فردا هم تهرانیم 17 صبح حرکت میکنیم
-پس دو روز تهرانیم
-بله
-وقت آزاد داریم؟
-یک روزش به بچه ها اختصاص داره هر جا بخواید میتونید برید
-خوبه
بقیه ی راه رو به کابوسی که دیدم فکر میکردم چرا نیما ازم خواست با اون سایه برم و گفت همه چیز درست میشه برام عجیب بود و دنبال دلیلش خیلی فکر کردم و کمتر به نتیجه ای رسیدم

توی فکر بودم که صدای سپیده رسیدن به تهران رو بهم خبر داد وسایل رو برداشتیم و وارد اتاق شدیم مثل یک سال گذشته هم اتاقیم سپیده بود بعد از دوش گرفتن و لباس عوض کردن روی تخت دراز کشیدم.
بازم نفس کشیدن جایی که اونا توش بودن داشت هواییم میکرد درست 14 ماه بود که ندیده بودمشون با اونکه عذاب سختی بود ولی به خاطر اشتباهم باید تنبیه میشدم.
با اصرار سپیده برای قدم زدن حاضر شدم و راهی خیابونهای شهری شدم که 20 سال توش زندگی کردم و با لحظات شاد و غمناک اش آشنا بودم جایی که راه رفتن رو روی زمینش تجربه کردم مکانی که توش بزرگ شدم و در آخر هم غم رو تو دلم جا گذاشت.
تنها نگرانی ام دیده شدن توسط یک آشنا بود نمیدونستم تو اون موقعیت باید چیکار کنم به خاطر همین زود به هتل برگشتیم و منم تونستم یک نفس راحت بکشم.
شام در فضایی دوستانه همراه با تصورات بچه ها برای فردا خورده شد و بعد از آن بعضی برای خواب راهی اتاق ها شدن و عده ای هم به کارهاشون رسیدن
همراه با سپیده منتظر قهوه هایی که سفارش داده بودیم که نیازی و رهنما و ملکی برای نشستن اجازه خواستن
سپیده در جوابشون گفت:خواهش میکنم بفرمایید
نیازی رو به من پرسید:از سفر راضی نیستید؟
-نه اینطور نیست چطور؟
-زیاد رو به راه به نظر نمیاید
-نه به شدتی که شما میگید من با این هوا سازگار نیستم
سعید از سپیده پرسید:بچه ها نظر دادن که داستان های شما به عنوان برگزدیده انتخاب بشه نظر خودتون چیه؟
-بهش فکر نکردم ولی اگه انتخاب شد میرم رو سن و جایزه رو میگیرم
-اعتماد به نفس بالا دارید
نیازی گفت:نوشته بلند خانم رحمتی یک تراژدیه البته امیدوارم آخرش اینقدر غم نداشته باشه
ازش پرسیدم:مگه بده با غم تموم بشه
-زندگی اینقدر تلخ نیست خانم فروزش درست نیست خانم رحمتی؟
-دقیق نمیدونم چی جواب بدم چون فعلأ داستان پایان ندازه ولی خیلی از زندگی ها تراژدی هستن و این انکار ناپذیره آقای نیازی
-نه در این حد
-شاید در همین حد شاید هم بالاتر از این
این جمله رو گفتم و شروع کردم به نوشیدن قهوه که نیازی گفت:شیرینش نمیکنید؟
-به تلخ عادت دارم مثل زندگی داخل داستان
-ما آدمها هستیم که باید زندگی رو شیرین کنیم مثل قهوه ی شما اگه تلاشی نکنید تلخ باقی میمونه ولی اگه بخواهید میتونید شیرینش کنید
ما لحظات شادی و غم رو ایجاد میکنیم
راست میگفت من بودم که باعث عذاب خودم شدم با اشتباهاتی که در پی اشتباه اول انجام دادم باعث این درد شدم
بعد از خوردن قهوه از پسرا جدا شدیم و به اتاق رفتیم که سپیده گفت:بهتر نیست اگه جایزه رو بردی خودت بری بالا؟
-من هیچ کاره ام اسم تو کنار اون نوشته هاست
-شوخی نکن سحری
-اولأ خودت رو لوش نکن ثانیأ از کجا معلوم که انتخاب بشی از الان فکرش رو میکنی جو گیر نشو عزیزم
-بر فرض محال،خوبه؟حالا جواب بده؟
-سعید که گفت تو اعتماد به نفس بالایی داری پس اون کار رو انجام بده
-حساب اونم میرسم که دیگه چرت نگه
-ادب داشته باش اون طفلی فقط ازت دفاع کرد
-دفاع؟مطمئنی مسخره نکرد
-لحنش لحن تمسخر نبود
-باشه شب بخیر سحری
-شب بخیر
اصلأ نتونستم خوب بخوابم وقتی به خودم اومدم که صدای اذان رو شنیدم سپیده بعد نماز دوباره خوابید و من برای فرار از افکار مزاحم لباسامون رو اتو کردم حوالی 8 بود که سپیده رو بیدار کردم و برای صبحانه پایین رفتیم
در حال صبحانه خوردن پیمان فرشچی به بچه ها اعلام کرد ساعت 9/30 حرکت میکنیم.
درست رأس ساعت جلوی در بودیم و به سمت مکان همایش حرکت کردیم.
برنامه ی کسل کننده ای بود که پر از سخنرانی بود و بعدش هم چند تا فیلم کوتاه پخش شد من که حوصله ام سر رفت.
نشریه ی هفتگی ما به عنوان سومین نشریه ی برتر انتخاب شد و در بخش نویسندگی در کمال تعجب من،اسم سپیده به عنوان نفر برتر خوانده شد سپیده که کاملأ تعجب کرده بود با راهنمایی سعید رهنما برای دریافت جایزه به بالای سن رفت برای من جالب بود ولی عصبی بودن از چهره ی سبیده مشخص بود
در همان لحظه که سپیده در حال دریافت جایزه بود نگاه استاد مهدوی رو به خودم دیدم وقتی متوجه نگاهم شد لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
بعد از دریافت جایزه سپیده به سمتم اومد در حالی که در آغوش گرفته بودمش به تهدیدهایی که میکرد گوش میدادم.
وقتی از هم جدا شدیم نیازی و دوستانش در کنار استاد درست روبروی ما قرار داشتن پسرا به سپیده تبریک گفتن و اونم تشکر کرد
سعید گفت:نشون دادید واقعأ اعتماد به نفس بالایی دارید ولی چرا اینقدر مکث کردید انگار انتظارش رو نداشتید؟
-حق با شماست انتظارش رو نداشتم
-ولی من به سپیده و افکارش اعتقاد داشتم
وقتی این حرف رو زدم سپیده داشت با تمام وجود برام خط و نشون میکشید که استاد گفت:خانم فروزش درست میگن بالاخره ایشون با نوشته ها و نویسنده اش بیشتر در ارتباط هستن
کنایه ی سخنان استاد رو به راحتی میتونستم تشخیص بدم ولی به خاطر اینکه ظاهر خودم رو حفظ کنم گفتم:بالاخره هم خونه بودن با ایشون این خاصیت ها رو داره دیگه استاد
-بله حق با شماست خانم بعد هم رو کرد به پسرا و ازشون خواست که بچه ها رو خبر کنن تا به هتن برگردیم
بعد از شام استاد به بچه ها خبر داد که فردا میتونن به کارهای شخصی یا گردش های احتمالی خودشون برسنن ولی ازشون خواست که ساعت 6 حتمأ هتل باشن و دیر نکنن

برای خواب آماده میشدم که سپیده پرسید:برای فردا چه برنامه ای داری سحری؟
-دقیق نمیدونم باید یک جایی برم بعد از اون هر جا تو بگی میریم
-کجا؟
-میریم متوجه میشی
-نمیخوای بگی کجا؟
-اصلأ بهتره من برم و برگردم بعد از اون میریم یه دوری میزنیم
-نه با هم بریم بهتره دوست ندارم تنها باشم
-ممکنه برات جالب نباشه
-تو بگو کجا من میگم جالبه یا نه
-میرم بهشت زهرا
-حالا چرا اونجا؟
-باید به یکی سر بزنم
-باهات میام
-مطمئن؟
-آره میخوام باهات بیام
-پس بگیر بخواب صبح بعد از صبحانه میریم
تا صبح به کاری که میخواستم بکنم فکر میکردم نمیدونستم کارم درسته یا نه ولی حس ناشناخته ای منو به اونجا میکشوند شاید این اولین و آخرین دیدار من باشه باید میدیدمش تا راهی برای رهایی از گذشته پیدا میکردم
صبح با صدای سپیده بیدار شدم خیلی زود آماده شدیم و رفتیم پایین در حین صبحانه سپیده گفت:سعید و پدرام با استاد کجا میرن؟
-به ما چه صبحونه ات رو بخور بریم
-کنجکاوم دیگه
-فضولی نه کنجکاوی
-دیگه نمیخورم سیر شدم بریم
-ضعف میکنی ها یک چیزی بخور
-میل ندارم مامان جون بریم
ساعت 10 بود که به مقصد رسیدیم روبروی مقبره ایستادم از وقتی که دفن شد دیگه اینجا نیومدم درست 14 ماه میگذشت
به سپیده که همراهم بود گفتم:همین جا باش چند لحظه ی دیگه برمیگردم
-منم میخوام بیام فاتحه بخونم
-خواهش میکنم همین جا بمون،میخوام تنها برم
-ولی...
-خواهش میکنم
-قبول فقط زود برگرد
-بهم قول بده به هیچ عنوان وارد مقبره نشو
-باشه قول میدم حالا برو
با گامهایی لرزان به سمت مقبره رفتم چه کار سختی بود سر قبر کسی بری که برات مهمه برات با ارزشه و دوستش داری ولی چاره ای نبود
در رو باز کردم و داخل شدم درست کنار پنجره سمت چپ درختچه ی کوچکی قرار داشت
قدرت نگاه کردن به سنگ قبر رو نداشتم از پایین سنگ شروع کردم به خواندن

ردیف / شماره / قبر
تاریخ وفات 4/28/..

چقدر اون روز برام زنده بود درست روبروی چشم هام قرار داشت،دره،ماشین سفید،سرعت،آتیش،سوخت؟اون سوخت،زندگی من سوخت،گذشته و آینده سوخت و در نتیجه ی اشتباه من خانواده ام هم سوختن
زانوهام توانایی درک این همه تلخی رو نداشتند همه چیز برام تداعی میشد فریادهاش،سکوتش حتی مهربونیش برای خانواده که حالا برام خودخواهی معنی میداد
جلو روی قبر به زانو نشستم و بهش فکر کردم به صورتی که میخندید و غم رو باور نداشت به خنده هایی که همیشه از ته دل بود به دوست داشتنش
اونی که اونجا خوابیده بود از کینه دور بود از غم عاری بود ولی وقتی اون رفت زیر خاک وقتی اسمش روی این قبر حک شد قلب من پر از کینه شد دیگه نتونستم دلم رو صاف کنم دیگه نتونستم عشق بورزم.
کاش بودی،اگه بودی مبارزه میکردم و از روی زمین بلند میشدم ولی وقتی فرستادمت زیر خاک انگار به زندگی خودم خاک مرده پاشیدم بی روح شدم دارایی هایی رو که میگفتی خیلی با ارزشه رو از دست دادم حتی عشق کسانی رو که دوستم داشتن رو هم از خودم دور کردم.
بعد از 14 ماه دوباره گریه برای سکوتش رو شروع کردم نقافهمیدم کی ولی به خودم که اومدم دوباره زیر بارش اشک خیس خیس بودم ولی...
ولی دیگه کسی نبود که با چتر مهربونیش منو نجات بده
دوباره تنهایی رو باور کردم که یکدفعه صدایی آشنا تنهایی رو برد و دلم گرم شد ولی من تنهایی رو میخواستم من خودم تنهایی رو انتخاب کرده بودم
-خانم فروزش حالتون خوبه؟
به سمتش برگشتم با دیدن چشمهای به خون نشسته ی من تعجب کرد و دوباره پرسید:حالت خوبه؟
هنوز بین دو راهی تنهای و آزادی از حصار غم دست و پا میزدم که منو به اسم صدا کرد
-سحر،سحر خانم حالت خوبه؟
دوباره به اطراف نگاه کردم هیچ کس نبود فقط همون نگاه آشنا من رو نگاه میکرد سعی میکردم حرف بزنم ولی ققل بزرگی روی دهانم بود که اجازه حرف زدن بهم نمیداد
-تو رو خدا یه چیزی بگو چت شده دختر؟
- ...
-میرم خانم رحمتی رو صدا کنم بیاد کمکت زود برمیگردم
اسم سپیده منو به لرزه انداخت نمیخواستم چیزی بدونه یا حتی من رو تو این حالت ببینه سپیده یک معجزه بود که نمیخواستم درباره ی گذشته من چیزی بدونه...اگه بفهمه...اگه ترکم کنه...نه...نه
-چی نه؟
انگار اون قفل شکسته شده بود گفتم:نمیخواد سپیده رو خبر کنی حالم خوبه
-اون که مشخصه واقعأ حالت خوبه
-حالم خوبه آقای نیازی باور کنید
-میدونی چه حالی داشتی و داری چقدر گریه کردی که چشمات رو به این حال و روز انداختی؟
-حالم خوبه شما اینجا چیکار میکنید؟
-خانم رحمتی نگرانتون بود میگفت یک ساعتی هست که اومدید داخل
-چرا اومدید داخل؟
-پس خانم رحمتی جدی بود که ازش قول گرفته بودی وارد مقبره نشه
-پس چرا اومدید داخل؟
-استاد گفت خانم رحمتی قول داده وارد نشه ما که قول ندادیم
-استدلال جالبی بود میشه تنهام بگذارید لطفأ
-نه نمیشه بهتره بلند شید بریم
-میام بیرون فقط چند لحظه منو تنوا بگذارید خواهش میکنم
-فقط 5 دقیقه بعدش خانم رحمتی رو میفرستم دنبالت فهمیدی؟
-قبول میشه برید بیرون؟
-الان میرم
با نگاهم بدرقه اش کردم و دوباره به قبر خیره شدم و گفتم:داشتم خودم رو گول میزدم من باید میجنگیدم تا زندگی کنم نه اینکه زندگی رو فدای اتفاقات گذشته بکنم ولی حالأ یه حسی به من میگه پر از گناهم حتی بیشتر از... باور میکنی دیگه اسمش هم برام عذاب میاره میخوام تمومش کنم الان جرأت اینو دارم که باهاش روبرو بشم باید پیداش کنم و بگم ازش متنفرم،بگم به خاطر کارهاش تو رو زیر خاک کردم و حالا...
بهم کمک کن تا پیداش کنم اونوقت برمیگردم و بلندت میکنم و دوباره مهربونی رو برات از سر میگیرم اینو قول میدم...میدونی که من به قولم همیشه عمل میکنم
از مقبره خارج شدم وسط های راه بود که سپیده به من رسید و بازوم رو گرفت
-حالم خوبه سپیده
-با خودت چیکار کردی سحری؟
-بهتر از این نمیشم سپیده
با سپیده به جمع آقایون رسیدیم در حال صحبت بودیم که دیدم یکی وارد مقبره شد و من فقط تونستم دسته گل سرخ رو که گل مورد علاقه ام بود رو ببینم
-موافقی سحری؟
-با چی عزیزم؟
-کجایی؟میخوایم بریم سر مزار پدر و مادر استاد
-موافقم کجا هست؟
-دور نیست اونجایی که پسرا نشستن
درست روبروی در مقبره بود جوری نشستم که روبرو باشم فاتحه ای خوندم و به همون حالت ولی چشمم به در بود تا ببینم اون مردی که وارد شده بود کی میاد بیرون به قول سپیده کنجکاوی داشت خفه ام میکرد درست وقتی میخواستم از جام بلند بشم از در خارج شد چیزی خارج از باورم بود تمام توانم رو از دست دادم و زانوهام خم شد و دیگه چیزی نفهمیدم
وقتی چشم باز کردم همه جا سفید بود برعکس دفعه قبل دوباره من بودم و نیما و پدر و مادری خوشحال بودم خیلی خوشحال یکدفعه نور زیادی به چشمام هجوم آورد چشمام رو بستم صدای نیما که ازم میخواست چشمام رو باز کنم رو میشنیدم
چشمهام رو به روی اون دره ی پر گل باز کردم برام هیجان آور بود خم شدم و گل ها رو بو کردم که یکی روبروم قرار گرفت میترسیدم سرم رو بلند کنم و دوباره همون سیاهی رو ببینم ولی چاره ای نبود نمیتونستم تا آخر عمر به همون حالت بمونم
با تردید بلند شدم پشتش به من بود نفس راحتی کشیدم و ازش دور شدم ولی هر چی در جهت مخالف قدم برمیداشتم تغییری در فاصله مون ایجاد نمیشد دوباره ترسیدم ولی این ترس برام شیرین بود انگار قرار نبود اتفاق بدی بیوفته این رو حس میکردم که قرار جدایی تموم بشه.به سمت من برگشت و گفت:بگو،همه چیز رو بگو
وقتی سرم رو بلند کردم از دیدن قیافه اش تعجب کردم و فریاد زدم
-آروم باش سحری من اینجام
-سپیده کجاییم؟
-بیمارستانیم نگران نباش
-بیمارستان برای چی؟
-برای قشنگی دیگه داری بدجور منو میترسونی یکدفعه از حال رفتی ما هم آوردیدمت بیمارستان
-شما؟
-یادت نیست با استاد و رهنما و نیازی بهشت زهرا بودیم
-یادمه
-چه خوب میدونی چند ساعته بیهوشی؟
-چند ساعت؟
-الان ساعت 7 شبه
-شوخی میکنی؟
-نه خیر جنابعالی 8 ساعته بیهوشی
-خواب می دیدم
-الان دکتر رو خبر میکنم وضع ات رو چک کنه
-من حالم خوبه
-الان برمیگردم
چند دقیقه بعد از خارج شدن سپیده صدای در اومد و بعد هم نیازی و رهنما همراه استاد وارد شدن
-حالتون خوبه خانم فروزش؟
-بله استاد خوبم شرمنده باعث زحمت شدم
-این چه حرفیه دختر خوب خدا رو شکر که بهتری الان دکتر هم میاد
-من حالم خوبه
-دکتر باید تشخیص بده سرکار خانم
صدای نیازی بود که این جمله رو گفت و بعد ادامه داد:میدونید چند ساعته بیهوشید؟
-سپیده بهم گفت ولی من الان خوبم
-منتظر دکتر میمونیم
در همین حین دکتر وارد شد
-حال دانشجوی خواب آلود ما چطوره؟
-سلام برای چندمین بار میگم خوبم
-باید هم خوب باشی من از به خاطر نخوابیدن رو پا بند نیستم تو از ساعت 11 صبح تا حالا خواب بودی چرا بد باشی؟
-منم همین رو میگم آقای دکتر
-رو تو برم سحری من داشتم از ترس سکته میکردم تو چی میگی
-دوست مهربونی داری خانم جوان
-خواهر مهربونی دارم دکتر
-خواب بلبل زبونی بسه و رو کرد سمت پسرا و گفت:این خانم ها مرخص اند
به سپیده گفتم:مگه تو هم حالت بد بود؟
-خانم جوان دوستت وقتی حال تو رو دیده برای یک ساعت مهمون ما بود ولی مثل تو اینقدر نخوابید یکم فشارش افتاده بود
-الهی بگردم شرمنده عزیزم
-چرت نگو فقط دیگه منو اینجوری نترسون باشه؟
بعد از مرخص شدن از بیمارستان رفتیم هتل اون شب تمامأ به خوابی فکر کردم که دیده بودم چرا نیازی؟؟؟
نمیدونستم چرا،ولی این برام جالب بود که هر وقت به تنهایی و رهایی فکر میکردم اون کسی بود که جلوم ظاهر میشد

تازه چشمهام گرم شده بود که سپیده بیدار باش اعلام کرد ساعت 9 حرکت کردیم از وقتی وارد اتوبوس شدیم سپیده در حال پرسیدن احوال من بود آنقدر که دیگه داشت دیوونم میکرد
-سپیده جان باور کن حالم خوبه دیشب نخوابیدم یکم کسلم
-تو که دیروز اون همه خوابیدی معلومه شب خوابت نمیبره میخوای بری اون پشت بخوابی؟
-نه نمیخوام بخوابم بیا در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم
-مثلأ چی؟
-بیا از منظره های طبیعی لذت ببریم و در مورد چیزای خوب حرف بزنیم
صدای رهنما ما رو از بحث کشید بیرون و گفت:بهتره پیاده بشید تا ناهار بخوری اینجوری بهتره
-آقای رهنما راست میگه بریم ناهار بخوریم سپیده جان
-مطمئنی خوبی سحری؟
-خانم رحمتی با این کار شما اگه حال ایشون خوب هم باشه شما مجبورش میکنید خلافش رو ثابت کنه
-مگه من چیکار کردم آقای رهنما؟
از حالت سپیده به خنده افتادم و گفتم:هیچی عزیزم بریم ناهار
سپیده حرفی نزد و من هم تونستم اون اطراف رو بهتر ببینم یک رستوران بین راهی بود روبروی یک دره ی عمیق.
روبروی دره قرار گرفتم چقدر این منظره برام آشنا بود وقتی به اطراف نگاه کردم با دیدن پلی که روی رودخونه بود لرزیدم دستم رو به نرده های کنار جاده گرفتم و سر پا ایستادم.همونجا بود،همونجایی که گذشته رو از آینده جدا کرد،همونجایی که...
بی اختیار به سمت پل رفتم تمام صحنه ها جلوی چشمم بود همون ماشین سفید که دو تا سرنشین داشت دو تا دختر،یک دختر شکست خورده و یک دختر...یک دختر که شاید هیچ شناختی ازش نبود
صدای سپیده افکارم رو بهم ریخت
-کجا میری سحری؟قرار شد ناهار بخوریم
-تو برو منم میام
-سحری خطرناکه بیا بریم
-سپیده خواهش میکنم برو منم میام
از سراشیبی کنار پل به سمت پایین رفتم و کنار رودخونه قرار گرفتم درست مثل همون موقع خروشان و پر سر و صدا انگار غرش میکرد و میگفت چرا؟
-خانم فروزش این پایین چیکار میکنید؟
-شما اینجا چیکار میکنید؟
-خانم رحمتی گفتند اومدید این سمت چرا؟
-دلیل میخواید؟
-چرا به این سفر اومدی؟
-آدمها برای چی سفر میرن؟
-برای استراحت ولی تو فقط به خودت عذاب دادی
-میدونی اینجا کجاست؟
صدای آدم توی خوابم می اومد که میگفت:بگو،همه چیز رو بگو
-نه نمیدونم چه فرقی میکنه؟
-برای من فرق میکنه،خیلی زیاد
-پس بگو اینجا کجاست؟
-جایی که من همه چیز رو از دست دادم جایی که من...من مردم!!!
-تو زنده ای اینو درک میکنی زنده ای

18 سالم بود دختر شادی بودم مثل تموم دخترهای هم سن و سال خودم کنار پدر و مادرم و تنها برادرم زندگی شادی داشتم از بازی های روزگار سر در نمی آوردم و حس میکردم زندگی یعنی آرامش،راحتی بدون هیچ گونه دل مشغولی.برای من پیدا کردن کسی که تو رویاهام داشتم یک ایده آل محسوب میشد خواستگارای زیادی داشتم ولی کسی که تو افکار من بود فرق داشت با همه ی کسانی که دیده بودم فرق داشت
بالاخره پیداش کردم
مهمونی آخر سال پدرم بود که با دسته ای از گلهای سرخ وارد شد نگاه برنده ای داشت تمام وجودم لرزید به اتاقم پناه بردم و خودم رو آروم کردم.غرور خاصی داشتم که بهم اجازه ی لرزش نمیداد بعد از لحظاتی از اتاق خارج شدم در ظاهر سرد و بی توجه ولی از درون گرم و پر از احساس بودم نگاه درونم دنبالش میگشت ولی نگاه ظاهرم با اطرافم یکی بود وقتی پدرم منو بهش معرفی کرد لبخند دلنشینی زد و اظهار خوشحالی کرد.
با دروغ نامأنوس بودم و حس درونم رو باور داشتم بعد از اون مهمونی چندین بار دیدمش،سعی میکردم مثل همیشه عادی رفتار کنم به جز

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 82
بازدید هفته : 88
بازدید ماه : 339
بازدید کل : 11984
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس